به دنبال رد پای دوست...

سیر نمایشگاهی جایگاه زن 7 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 6 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 5 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 4 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 3 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 1 سیر نمایشگاهی زن مسلمان جواب دندان شکن..... دل، انسان و دنیا.... چگونه پاکدامنی زنان خود را حفظ کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تمدن یعنی....... آزادی... آدما از لحاظ فهمیدن چند دسته هستن؟؟؟؟؟ زندگی واقعیت نه خیال.... سبک زندگی 2 به نظر شما واقعیه؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! سبک زندگی جمله ای بسیار مهم در امر تبلیغات....


به نظر شما واقعیه؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

بسم الله

سلام عزیزان

به داستان زیر توجه کنید.

رضا از بچه محل های قدیمی مان است که سال 67 در جبهه چشمانش مورد اصابت ترکش قرار گرفتند و نابینا شد.

ده بیست سالیه که ازدواج کرده. خدا همسر و فرزندش رو براش نگه داره.

چون می دونم شاکی میشه، اسم و رسمش رو نمی نویسم. حوصله قاط زدنش رو ندارم.

پنج شیش سال پیش، خانمش دچار درد و مشکل عجیبی شد. وقتی به بیمارستان مراجعه کرد، جواب معاینات و آزمایش پزشکان خیلی بد بود.

یک تومور بدخیم در سر همسر رضا جا خوش کرده بود.

موقعیت اون قدر وخیم بود که ظاهرا از دکترهای ایرانی کاری برنمی اومد. 

به پیشنهاد یکی از دکترها، مدارک رو برای پروفسور سمیعی که خارج از ایران بود، ایمیل کردند. در کنار مدارک پزشکی، آقای دکتر توضیحی هم از وضعیت خانوادگی بیمار و این که شوهر وی جانباز نابیناست، نوشت.

پروفسور سمیعی که ظاهر در طول سال فقط چند روزی به ایران می آید و به لطف خدا و همت والایش، کولاک می کند و بیماران بسیاری را درمان می کند، پذیرفت که همسر رضا را عمل کند.

مدتی بعد، پروفسور سمیعی به تهران آمد و همسر رضا را خدمت ایشان بردند. پس از معاینات اولیه، برای عمل و برداشتن تومور وقت تعیین کرد.

آن طور که می گفتند، احتمال داشت عمل موفق نباشد و همسر آقا رضا ...

روز عمل، رضا که تحمل چنین مسئله ای نداشت، همراه خانمش به بیمارستان نرفت.

کادر پزشکی و اتاق عمل آماده شدند. 

بیمار را که به اتاق عمل آوردند، پروفسور سمیعی مکثی کرد. از کادر پزشکی سراغ همسر بیمار یعنی آقا رضا را گرفت که به ایشان توضیح دادند به دلیل اینکه احتمال خطر برای همسرش هست، تحمل نداشته و نیامده است.

پروفسور سمیعی، در اقدامی عجیب گفت:

"تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمی کنم."

بالاجبار با رضا تماس گرفتند که با آژانس خودش را به بیمارستان رساند.

وقتی رضا وارد بیمارستان شد، پروفسور سمیعی جلو رفت و پس از روبوسی با او گفت:

"من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم "کاری که تو و امثال تو برای کشور انجام دادید، از کارهای من خیلی باارزش تر و بزرگتره."

و همسر رضا را بدون اخذ ریالی، عمل کرد که به لطف خدا و معجزه علم و عمل پروفسور سمیعی، خوب شد و همچنان در کنار خانواده خوش می گذراند.

برگرفته از وبلاگ فرهنگیان کوار

من هم به داشتن جانبازها و رزمندگان افتخار میکنم و هم به داشتن پرفسور سمیعی ها. کسانی که در همه حال قدر نعمت می دونند و شکر گزار خدا هستند.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: جانباز نابینا, پرفسور سمیعی, عمل جراحی, تومور, ,

نویسنده : مهدی تاریخ : چهار شنبه 24 / 1 / 1394

شب اول قبر به روایت دختری که همراه مادرش دفن شد

علامه سید محمد حسین طباطبایی –ره صاحب تفسیر المیزان نقل کرده اند که: «حاج میرزا علی آقا قاضی- ره» می‏گفت:

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت کرد.

این دختر هنگام مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و خیلی ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه تشییع کنندگان به گریه افتادند.
هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبررا با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگهان دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص دیگری هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او درست جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید.

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.

مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، سنی بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند "زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏ اند" و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.

معاد شناسی علامه طهرانی، جلد 1، صفحات 137 تا 142

برگرفته از سایت سراج اندیشه



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: قبر, امامت, علامه طباطبایی, جنازه, مرگ,

نویسنده : مهدی تاریخ : شنبه 29 / 7 / 1393

انعکاس اعمال

زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می‌کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان می‌پخت و همیشه یک نان اضافه هم می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می‌گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گو‍ژپشت از آنجا می‌گذشت و نان را بر می‌داشت و به جای آنکه از او تشکر کند می‌گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می‌ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بازمی‌گردد. » این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته‌های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی‌کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می‌آورد. نمی‌دانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته‌های مرد گو‍ژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که می‌کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می‌کرد، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می‌رفتم. ناگهان رهگذری گو‍ژپشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه‌ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت:«این تنها چیزی است که من هر روز می‌خورم امروز آن را به تو می‌دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره‌اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می‌خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام می‌دهیم با ما می‌ماند و نیکی‌هایی که انجام می‌دهیم به ما باز می‌گردند.

برگرفته از سایت سراج اندیشه.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: عمل, سفر, پسر, پیر زن, داستان,

نویسنده : مهدی تاریخ : سه شنبه 27 / 7 / 1393

خدای توبه پذیر

یکی از بزرگان دین که نام او را شیخ نجیب الدین می گفتند تعریف می کرد که : شبی از شبها خوابم نبرد و هرچه کردم استراحت کنم نتوانستم. تصمیم گرفتم حرکت کرده و به گورستان بصره بروم و دعایی برای اموات بخوانم، شاید قلبم آرام گیرد و بخوابم. به دنبال همان تصمیم، به گورستان رفتم، شب از نیمه گذشته بود، دیدم که چهار نفر جنازه ای را به دوش گرفته و وارد قبرستان شدند. با خود گفتم که شاید آن را کشته اند که این وقت شب برای خاک کردن آورده اند ، پیش رفته و گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم راستش را بگویید آیا این جنازه را شما کشته اید یا دیگری ؟ ... در جواب گفتند : ای مرد در حق مسلمانان گمان بد مبر، این را کسی نکشته و ما چهار نفر مزدوریم، پولی گرفته آن را به اینجا حمل کردیم. سپس زنی را که در قبری مشغول آماده کردن آن بود به من نشان دادند و گفتند : صاحب جنازه آن زن است که مشغول آماده کردن قبر است . من پیش رفته پیرزن گیسو سفیدی را دیدم که مشغول خاک برداری از قبر است و آن را برای دفن آن جنازه آماده می کند. ماجرای جنازه و این که چرا می خواهد شبانه آن را دفن کند و کسی متوجه نشود، را از آن زن سوال کرد . آن زن سرش را بلند کرد و آهی کشید وگفت : این جنازه پسر من است و او جوان فاسق و از گنهکاران بود که در این شهر همه مردم او را به بدی و بدکاری مثل می زدند، و از او متنفر بودند؛ وقتی پسرم مریض حال شد، مرا به بالین خود خواست و گفت: مادر، می دانی که من بد بوده ام و مردم مرا به بدی مثل می زدند ولی من به درگاه خداوند توبه پذیر، توبه کرده ام، امیدوارم قبول فرماید؛ بعد گفت : مادرجان چند وصیت به تو می کنم ، امیدوارم که درباره پسر گنهکارت انجام دهی، تا خدا مرا ببخشد و از سر تقصیراتم بگذرد.

اول: وقتی من مردم ریسمانی به گردنم ببند و جنازه ام را دور خانه بگردان و بگو خدایا ، خداوندا! این بنده گریخته و بد عمل توست، توبه کرده و به دست سلطان اجل یعنی مرگ، گرفتار آمده ؛ اورا بخشیده و بر او رحمت کنی؛ رحم کن بر او یا ارحم الرّاحمین .

دوم: چون مردم در این شهر مرا به بدی یاد کرده و از من متنفّرند، ممکن است برای دفنم حاضر نشوند؛ تو خود اقدام به غسل و کفنم کن و شبانه مرا به خاک بسپار تا مردم مطلع نشده و مرا لعنت نکنند.
سوم: اگر ممکن شد، تو خودت مرا به قبر بگذار، شاید خداوند به خاطر گیسوان سفید ت ، بر من رحم کند و مرا پذیرفته و عذابم ننماید .

آن مرد متدیّن گوید : آن پیر زن رو به من کرد و گفت: ای مرد! بدان وقتی پسرم از دنیا رفت ، من به وصایای او اقدام کرده، ریسمان بر گردنش بستم و خواستم جنازه اش را دور خانه بگردانم؛ ناگهان صدایی شنیدم که گفت: هر آینه آگاه باشید، ترس و حزنی برای دوستان خدا نیست؛ این چه گستاخی وجرآتی است که می خواهی با دوستان خدا انجام دهی ! مگر نمی دانی که خداوند توبه پذیر و ارحم الراحمین است و با بندگان خود که توبه می کنند و به سوی او برمی گردند، مهربانی می کند .

من دیگر قدرت آن را پیدا نکردم که آن عمل را انجام دهم، پس به غسل دادن و کفن کردن جنازه پسرم اقدام نموده و الان که هنگام شب است، او را به اینجا حمل نموده و می خواهم دفنش کنم ، این است ماجرای فرزندم ، صاحب این جنازه .

شیخ نجیب الدین گوید :

وقتی من شرح حال آن جنازه را شنیدم ، فهمیدم که خداوند توبه او را پذیرفته و از گناهانش درگذشته است؛ خود اقدام به دفنش نموده و از مادر آن جوان اجازه خواستم تا او را به خاک بسپارم، وقتی جنازه را با احترام وارد قبر نمودم، این سخنان را شنیدم: ای شیخ! بدانکه خداوند بخشنده و مهربان است، هر که از گناهانش توبه کند و به سوی او برگردد، خدای توبه پذیر، توبه اش را پذیرفته و گناهانش را می بخشد و او را در جوار رحمتش قرار می دهد .

گر ما مقصّریم تو دریای رحمتی                               جرمی که می رود به امید عطای توست

شاید که در حساب نیاید گناه ما                              آنجا که فضل و رحمت بی انتهای توست

منبع : راه بازگشت به سوی خدا ص 98 (به نقل از کتاب مصابیح القلوب)

برگرفته از سایت سراج اندیشه



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: خدا, توبه, مردن, گناهکار,

نویسنده : مهدی تاریخ : یک شنبه 25 / 7 / 1393

کی با حسین کار داشت؟؟؟!!!

کی با حسین کار داشت؟

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم»!
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

(برگرفته از سایت www.avyni.ir)



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: خاطره, جبهه, جنگ,

نویسنده : مهدی تاریخ : شنبه 18 / 6 / 1393

صفحه قبل 1 صفحه بعد



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به به دنبال رد پای دوست... مي باشد.